داستان
منصور دوانیقی روزی یکی از غلامان خود را بالای سرش نگه داشت و به او گفت:به محض اینکه جعفر صادق(ع) بر من وارد گردیدگردنش را بزن.امام(ع) بنا بر دعوت قبلی منصور وارد شدند و به چهره منصور نگاه کردند و زیر لب دعایی خواندند و بعد فرمودند:«ای خدایی که امور همه خلق را کفایت میکنی ولی احدی تو را کفایت نمیکند! مرا از شر منصور دوانیقی کفایت کن»
منصور دید امام صادق(ع) وارد شدند اما غلامش کاری نکرد به جایگاه غلام نگاه کرد اما او را ندید.دراین هنگام منصور وحشت کرد و از امام (ع) معذرت خواست و گفت من شما را به رنج و زحمت انداختم به خانه خود بازگردید.
هنگامیکه امام صادق (ع) رفتند منصور غلامش را دید و با عصبانیت به او گفت:چرا دستورم را اجرا نکردی؟غلام گفت به خدا قسم من امام صادق(ع) را ندیدم،چیزی آمد بین من و او حائل شد و دیگر او را ندیدم. منصور که فهمیده بود این معجزه امام صادق (ع) بوده است به غلام گفت اگر این ماجرا را به کسی گفتی تو را خواهم کشت.
منبع:اصول کافی ج1ص47
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نیکی به پدر و مادر
یکی از دوستان امام صادق(ع)به نام ابراهیم به ایشان گفت : «پدرم پیر و ناتوان شده است، من به او خیلی کمک میکنم و حتی او را به دستشویی هم میبرم.» حضرت فرمودند:«اگر توانستی لقمه هم در دهان او بگذار تا خداوند هم از تو راضی باشد.»
***دوستی و برادری
امام صادق(ع) بسیار دانا و مهربان بود. روزی دو نفر از یاران امام صادق(ع)نزد ایشان آمدند.امام صادق(ع) از یکی از آنها پرسیدند:آیا او را دوست داری؟آن مرد پاسخ داد :آری ما مثل برادریم.امام فرمودند:اگر کسی را دوست داری به او بگو تا دوستی شما پابرجاتر و محکمتر شود.
اشعاری در مورد امام جعفرصادق(علیه السلام)